مانی جونمانی جون، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره

مسافرکوچولو'مانی جون'

تبریک

دوستای خوبم ممنون که همیشه بهمون سر میزنید و ما رو خوشحال میکنید پیشاپیش سال نو مبارک امیدوارم که سال خوبی داشته باشید
28 اسفند 1391

آخرین پست 91

پسر کوچولوی مامان خیلی کار دارم اما دلم میخواست آخرین پست سال رو هم برات بذارم و از این روزای آخر بگم دو سه روزیه که حسابی با کارای ریزه مشغولم اصلا فکر نمیکردم که اینقد زیاد و وقت گیر باشن بلاخره طلسم شکست و آقای شیشه بر هم دیروز اومد. هنوز هیچی نشده من و بابات هی حرص میخوریم و تا تو نزدیک ویترین میشی میترسیم دیشب مامانیت هم اومد پایین و بهم کمک کرد که پرده رو درست کنم آخه هی اشتباه جا میوفتاد باباییت هم اومد و مغزیه شیرا رو عوض کرد امروز هوا ابریه و منم دلم گرفته(دیشب خواب بد دیدم) صبح زنگ زدم که برم خونهء دایی کوروش که دیدم ناراحته و گریه کرد گفت گربه مون مرده(تو کارگاه یه پیشی بود که تو هم خیلی دوسش داشتی) خیلی ناراحت ش...
28 اسفند 1391

روزای آخر سال

پسر کوچولوی مامان منو ببخش اگه یه کمی بد اخلاقم روزای آخر سال که میشه آدم دلش میگیره مثه غروبای جمعه همش دلم میخواد برم بیرون و مردم رو در حال خرید ببینم مغازه هارو دید بزنم اما سخته و نمیشه بابات که سرش شلوغه(به قول خودش) تو هم که هنوز کوچولویی و نمیشه زیاد بیرون موند اونم تو هوای سرد(به قول بابات) گاهی میخوام برم و کارای مونده رو انجام بدم اما حسش نیست و هی میگم روز آخر(خدا کنه وقت بشه) سه شنبه شادی زنگ زد و گفت مافردا میریم بابا میگه بیا ببینیمت باباتم گفت برید و ما هم رفتیم وای که خونشون چه خبر بود. دم رفتن و همه چی بهم ریخته و ما هم که بریم دیگه هیچی تو و مهبد که شیطونی میکردین و من و شادی هم بسته بندی وسایل رو باز کرد...
25 اسفند 1391

از دست تو

وای کوچولوی مامان امروز اومدم که فقط گله کنم خیلی شیطون و بلا شدی گاهی بد اخلاق و جیغ جیغو پنجشنبه؛ شب واسه خوابیدنت خیلی اذیت کردی اونقد که داشتم دیوونه میشدم ساعت 4 صبح خوابیدی جمعه هم خونه بودیم و شب واسه خواب باز مثه شب قبل با این تفاوت که بابات شنبه باید صبح زود میرفت بانک و بعد هم محضر وای داشتم دیوونه میشد میدویدی تو هال و میپریدی رو مبل و لامپ رو روشن میکردی خیلی این کارت خطرناکه آخه دستت نمیرسه و کلی خودتو میکشی تا به پریز برسی باباتم هی میگفت ای بابا من فردا کلی کار دارم ساعت 3 شده خوابم میاد اما تو همچنان گریه میکردی و غر میزدی با مکافات خوابیدی غروبش بردمت بیرون بارون نم نم میزد و هوا هم تفریبا خوب بود...
21 اسفند 1391

عکس

قلب کوچولوی مامان چند روزی که مشغول رنگ کردن خونه بودیم همه چی بهم ریخته بود و تو هم واسه خودت حالشو بردی چند تا از عکسا رو میذارم ببینی قبل  از رنگ با بعضی لباسای عیدت اگه بدونی با چه بدبختی همین دو تا رو تنت کردم مردم بعد از خوردن لیمو شیرین آخیش خوردم راحت شدم هورااااااااااااااااااا این عکسا هم مال یه روز قبل از رنگه که تقریبا وسایلو جمع کردیم(تماشای TV به روش مانی) بمیرم برات اسباب بازیهاتو جمع کرده بودم با چی بازی میکردی جای جدید وردنه البته وردنه واسه تو خیلی کارایی داره ببین و البته کنترل هم همین طور کوچولوی مامان با این شیطنتات کار دست خودت میدی ها...
16 اسفند 1391

تولد

مانی جونم دیشب تولد امیر مهدی بود البته بازم خونهء مامانیت همه بودن قبل از اینکه بریم بالا داشتم بهت شام میدادم که حالت بد شد و هم من و هم خودتو کثیف کردی خدا رو شکر بالا نشستی سر سفره و یه فیلهء مرغ خوردی البته با یه لیوان دوغ همش تو بغلم بودی و وقتی کیک رو آوردن بهت گفتن بیا شمع فوت کن و تو رفتی و بعد اون دیگه حسابی شیطونی کردی بابات واسه امیر مهدی لباس گرفته بود البته هدیهء همه لباس بود واسه تو و متین هم toy box عمه رویات هم واست یه عروسک و مامانیت یه دست لباس و عمه آمنه هم یه تیر کمون انگری برد خلاصه که انگار تولد تو و متین هم بود چون همه سه تا هدیه گرفته بودن آخر شب هم با کلی کلنجار اوردیمت خونه مگه میومدی امروز هم اتا...
10 اسفند 1391

تموم شد

پسر گلم رنگ کاریمون تموم شد دوشنبه آخر شب وسایل خونه رو جمع کردم و دیوارا رو سمباده کشیدم البته بابات ناراحت شد و گفت نمیخواسته من کاری کنم قرار بوده کسی رو بیاره به هر حال صبح که شماها خواب بودین من کار دیشبمو تموم کردم و زمین رو تمیز کردم و آماده شد واسه رنگ ظهر بابات اومد و یه دیوار رو پرایمر زد و گفت رنگ درست کنیم و بعد پرایمر بزنیم همون دیوارو رنگ کرد عمه رویات اومد و گفت بچه اذیت میشه تو این بو منم از خدا خواسته بردمت بالا مامانیت هم بیرون بود و اومد و تو موندی بالا منم اومدم کمک بابات من تند تند پرایمر میزدم و باباتم رنگ میزد تا ساعت 19:30  کارمون تموم شد این وسطا ده بار هم اومدم بالا و بهت سر زدم اصلا هم ...
9 اسفند 1391

21 ماهگی

عزیز مامان فردا 21 ماهه میشی گلم مبارکت باشه اما دلیل اینکه یه روز زودتر این پستو گذاشتم: این روزا تو خونمون هیچی سر جاش نیست جز کامپیوتر که امروز اونم برداشته میشه آخه داریم خونمون رو رنگ میزنیم اونم خودمون وای چه لذتی داره انگار آدم تو یه دنیای دیگه است غم و غصه هاش یادش میره دیروز باباییت اومد و بتونه کاری کرد مامانیت و امیر مهدی و عمه سمیه هم اومدن و تو انگار که کوکت کردن هی بدو بدو و ذوق میکردی و با رفتنشون کلی غر زدی آخر شب هم رفتیم بیرون و آب انار خوردیم و واسه مامانیت اینا هم گرفتیم بردیم بالا مگه خونه میومدی عمه رویات تو رو گرفت تو بغلش و با کلک لباستو تنت کرد خلاصه که روز خوبی بود راستی پنجشنبه بعد از سا...
7 اسفند 1391